جادوگر



منی که صد تا نگاه توی دلم اثر نداشت ،
دل من ، همه کسو ،تو نیمه راهی جا میذاشت ،


منی که خط زدنِ شعراتونو بلد بودم ،
منی که تو قصه نقشِ آدمای بد بودم ،


شعر و چشمک واسه این دل، دیگه کارِگر نبود
آخه این دل مثه اون دلای دیگه ،خر نبود!


دل من آبروی دلهای عاشق رو می بُرد ،
یا که تویِ عاشقی از هر دلی کم میاُورد !!


تو بگو ، من چطوری خط کشیدم روی خودم ؟
چی شدِش جادوی اون چشمِ سیاه تو شدم ؟


تو با دستِ خالی ، این بار به دلم بلوف زدی
با دو لو ، بریدن آسِ دلو خوب بلدی!


توی جنگ تو و این دل ، توی جنگ تک به تک
شیشه عمرِ غرورم رو شکستی، ای کلک!


اجی مجّی یا ترجّی ، واسه من خونده بودی؟
چند تا از پرای سیمرغو ، تو سوزونده بودی؟


تو بگو ، معجون حرفات رو کجا ساختی برام؟
که تو هر جا که میری ،می خوام پا به پات بیام؟


جادوگر! آهای تویی که "شاه جادو "  اسمته!
دل من از سر صبح تا ته شب ، طلسمته!


 تو بگو ، من چطوری خط کشیدم روی خودم ؟
چی شدش جادوی اون چشم سیاه تو شدم

اااااااا

سلام
خوبید
من واقعا  از همه معظرت می خواهم مخصوصا امیر که داستانش رو اینجا گذاشتم.
من یه چند وقته سرم به طرز فجیعی شلوغه به همین دلیل معضرت میخوام.

از Westlife هم فعلا خبری نیست.

اینم یه شعر قشنگ :


  مسخ

 مسخ می شوم      عنکبوت می شوم       انتظارمی کشم
 پشه می شوم       وزوزمی کنم 
 مگس می شوم       سماجت میکنم 
 گاومی شوم            شیرخشک می دهم 
 سگ می شوم         سگ دومی زنم 
 آدم میشوم               دردمی کشم 
 عاشق می شوم       لای کتابها گیرمی کنم 
 کلاغ می شوم           خبرچینی میکنم 
 پروازمی کنم             بالاترین میروم            
 موش می شوم         خودم رابه موش موردگی می زنم
 چاخان می کنم           سرکارمی گذارم
          خودم رامسخره می کنم
          شمارامسخره می کنم
 دروغ می گویم             دماغم گنده می شود
              پینوکیو میشوم 

 

تغییر

سلام
خوبید است.
من دارم با اجازه بزرگترا متحول میشم یعنی میخوام یواش یواش یه کارایی بکنم ولی ((یواش یواش)):
اول اینکه من حدود ۸۰ تا شوء Westlife که هر کی میخواد از هر آلبومی با قیمت ناچیز در اختیارش میزارم و آرشیو MP3  westlife هام هم کامله هر کی خواست دارم و دارم رو بخش فروش سایتم هم کار میکنم.
در  ضمن بیشتر بیننده های من خارجی هستند که باید یه فکری به حال این موظل بکنم .



اینم یه داستان قشنگ:

زمانهای قدیم وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود فضیلتها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت :بیایید بازی کنیمٍ ،مثل قایم باشک!

دیوانگی فریاد زد:آره قبوله ، من چشم میزارم!

چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند.

دیوانگی چشم هایش رابست و شروع به شمردن کرد:یک..... دو.....سه!

همه به دنبال جایی بودند تا قایم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.

خیانت داخل انبوهی از زباله ها مخفی شد.

اصالت به میان ابرها رفت و

هوس به مرکززمین به راه افتاد

دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت ، به اعماق دریا رفت!

طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق .

آرام آرام همه قایم شده بودند و

دیوانگی همچنان می شمرد:هفتادوسه،...... هفتادو چهار....!

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد قایم کردن عشق خیلی سخت است.

دیوانگی داشت به عدد100 نزدیک می شدکه عشق رفت

 وسط یک دسته گل رز و آرام نشست.

دیوانگی فریاد زد، دارم میام، دارم میام....

همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود!

بعدهم نظافت را یافت و خلاصه نوبت به دیگران رسید اما از عشق خبری نبود.

دیوانگی دیگر خسته شده بودکه حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش او گفت :عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه گل از درخت کند و آنرا با قدرت تمام داخل گلهای رز فرو کرد.

صدای ناله ای بلند شد .

عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد، دستها یش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت.

شاخه ی درخت چشمان عشق را کور کرده بود.

دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت:

حالا من چکار کنم؟ چگونه میتونم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نیست دوست من، تو دیگه نمیتونی کاری بکنی ، فقط ازت خواهش می کنم از این به بعد یارمن باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

واز همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی  همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند.



با عرض پوزش از امیر که این داستان رو از سایتش ورداشتم و لینک ندادم.